پای بزرگ، قلبی بزرگتر
هوا نابهنگام گرم بود . به همین خاطر توقف جلوی مغازه بستنی فروشی امری کاملا طبیعی به نظر می رسید. دختر کوچولویی که پولش را محکم در دست گرفته بود ،وارد بستنی فروشی شد .بستنی فروش قبل از آن که او کلمه ای بر زبان جاری نماید با اوقات تلخی به او گفت از مغازه خارج شده و تابلوی روی در را بخواند و تا وقتی کفش پایش نکرده وارد مغازه نشود. دخترک به آرامی از مغزه بیرون رفت ،و مرد درشت هیکلی به دنبال او از مغازه خارج شد.دختر کوچولو مقابل مغازه ایستاد و تابلوی روی در را خواند :ورود پابرهنه ها ممنوع!دخترک در حالی که اشک چشمانش بر روی گونه هایش می غلتید راهش را گرفت تا برود .
در این لحظه مرد درشت هیکل او را صدا زد . او کنار پیاده رو نشست ، کفش های بزرگ نمره 44 خود را در آورد و در مقابل دخترکوچولو جفت کرد و گفت : بیا بکن تو پاهات. درسته که با این کفش ها نمی تونی خوب راه بروی ، امااگر بتونی یه جوری آنها را با پاهات بکشی، می تونی بستنی ات را بخری.
مرد دختر کوچولو را بلند کرد و پاهای او را توی کفش ها میزان نمود و گفت: عجله نکن ، بس که این کفش رو با پاهام این ور و اون ور کشیده ام خسته ام. تا بری و برگردی من اینجا راحت می شینم و بستنی ام را می خورم. چشمان براق دختر کوچولو هنگام هجوم او به سمت پیشخوان و خریدن بستنی صحنه ای نبود که از ذهن زدوده شود. بله، او مرد درشت هیکلی بود، شکم گنده ای داشت ، کفش های بزرگی داشت ،
اما مهم تر از همه ، قلب بزرگی داشت.
ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺯﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﮔﻔﺘﻦ ﻫﺮ ﺷﺐ ﭘﺴﺮﻩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ..
ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ ﺁﻣﺪ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﻥ ﮐﻪ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﺎﺯﮐﻨﺪ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﻟﺶ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ
ﺻﺒﺢ ﻭﻗﺖ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺴﺮﻩ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﻭﮔﻔﺖ:
ﭘﺴﺮﻡ ﻣﺮﺩﻩ ...
ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺷﻮﮐﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭼﺸﻢ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﺷﮏ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ ﺷﺐ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺭﻓﺖ ..
ﭘﺴﺮﻩ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ : ﺗﺼﺎﺩﻑ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﻣﺸﮑﻞ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺭﺳﻮﻧﺪﻡ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﺘﻮﻥ ﻟﻄﻔﺎ ﺑﯿﺎ ﭘﺎﺋﯿﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﺒﻴﻨﻤﺖ »...
ﺧﻴﻠﻲ ﺧﻴﻠﻲ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ
پ.ن: فیلم هندی نبود ازش عبرت بگیریم که از ثانیه ثانیه ی با هم بودن لذت ببریم و تا هستیم به یاد هم باشیم ;)
پند بهلول
روزی بهلول بر هارونالرشید وارد شد.
خلیفه گفت: مرا پندی بده!
بهلول پرسید: اگر در بیابانی بیآب، تشنهگی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعهای آب که عطش تو را فرو نشاند چه میدهی؟
گفت : ... صد دینار طلا.
پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟
گفت: نصف پادشاهیام را.
بهلول گفت: حال اگر به حبسالبول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه میدهی که آن را علاج کنند؟
گفت: نیم دیگر سلطنتم را.
بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.
نظرات شما عزیزان:
|